Life is Good

ساخت وبلاگ
باید بگویم آنقدر ژلوفن بخور که خوابت ببرد مامان ها وقتی یکدفعه در اتاق بچه هایشان را باز میکنند و یک لیوان چایی،یا یک بشقاب کیک یا میوه دستشان است دو حالت بیشتر ندارد...یا بچه شان دارد کار مهمی انجام میدهد یا خودشان کار مهمی با آنها دارند...در اتاقم باز شد و من کار مهمی انجام نمیدادم که مامان وارد شد.با یک بشقاب میوه یا یک لیوان چایی یادم نیست.فقط مامان وارد شد و گفت میخواهد یک راز به من بگوید.رازی ک همه ی مامان ها یک روز باید به دخترانشان بگویند.نشست روبرویم و آرام شروع کرد به حرف زدن:دخترها وقتی به یک سنی برسند،ماهی یک هفته یک دردی میپیچد توی دلشان و...راز بود.من خوشحال بودم که آنقدر بزرگ شده بودم که مامان آرام توی گوشم راز بگوید.مامان از درد و خون و ضعف گفت.اما نگفت که ماهی یک هفته علاوه بر دل درد و غیره دخترها حوصله ی خودشان را ندارند.بهانه گیر میشوند.حالشان از آدم های اطرافشان بهم میخورد.ژلوفن و آبجوش و عسل خوراکشان میشود.مامان نگفت سیخ جگر و پسته کفاف نمیدهد که دخترها در این مواقع یک شانه،یک آغوش امن میخواهند تا زار زار گریه کنند.و هیچکس نباشد که بپرسد چرا گریه!یک نفر باید در این مواقع باشد که شعورش بالا باشد بدون هیچ حرفی فقط گوش به فرمان باشد.باید درک کند وقتی خون از آدم میرود عقلش کار نمیکند و فقط دلش میخواهد یک نفر احساساتش را تقویت کند...من فقط خوشحال بودم که زودتر از تمام دخترهای دبستان این راز را فهمیده ام...بعد که بزرگترتر شدم،وقتی رازم عملی شد به خودم قول دادم اگر روزی پسردار شدم،وقتی پسرم توی اتاقش نشسته و کار مهمی نمیکند،یک فنجان چایی برایش ببرم و بگویم کار مهمی دارم.باید یک راز به تو بگویم:دخترها در ماه یک هفته اش را خر میشوند.خر نه به معنای اینکه گوش در بی Life is Good...
ما را در سایت Life is Good دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marymaghbola بازدید : 97 تاريخ : يکشنبه 11 دی 1401 ساعت: 10:45

در گیرودار 40سالگی بعد از یک روز سخت کاری و خلاصی از ترافیک به خانه می آیی درب را باز میکنی منتظر نگاه خندانش هستی همین هم می شود همان لبخند همیشگی که تورا از هر خستگی روزانه رها می کند به این فکر میکنی که چقد سختی کشیدی چقد تنهایی کشیدی تا بتوانی این روزها را کنارش باشی و کنارت باشد کتت را درمی آوری آبی به صورت میزنی برایت چای میریزد از همان هایی که دووس داری و عطر هل دارد می نشیند کنارت پیشانی اش را میبوسی حس داشتن آرامش در کنارش همانی که همیشه میخواستی اما ناگهان خانه چقد آرام به نظر می رسد امروز از آن دخترک بازیگوشه لجبازه همیشگی انگار خبری نیست سراغ دخترت را میگیری به اتاقش میروی میبینی کنج تخت در خودش مچاله شده کنارش مینشینی در آغوشش میگیری به چشمانش نگاه میکنی قلبت درد میگیرد از این چشمان غم آلود حال دخترکت را میپرسی دخترت اما طفره می رود از جواب دادن و تو همچنان مشتاق دانستن آخرسر لب باز می کند می گوید پدر! من عاشقش بودم اما او عاشقم نبود مهربان بودم برایش اما او سنگدل ترین بود بامن و قطره اشک گرمی از گونه اش جاری می شود پشت انگشتانت را به روی گونه اش میکشی در یک لحظه انگار زمان از حرکت می ایستد دلت میلرزد میروی به بیست سال قبل گذشته هایی که فراموش کرده بودی یادت می آید بیست سال قبل... جایی... زمانی... روزی... مکانی... دختری گفته بود دووستت دارم و تو گفته بودی دوستت ندارم دختری مهربان بود برایت و تو نهایت سنگدلی را بااو داشتی... آررری... تو او را در بیست سال پیش جا گذاشتی اما دنیا عجیب تکرار می شود.... Life is Good...
ما را در سایت Life is Good دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marymaghbola بازدید : 106 تاريخ : يکشنبه 11 دی 1401 ساعت: 10:45

باید بگویم آنقدر ژلوفن بخور که خوابت ببرد مامان ها وقتی یکدفعه در اتاق بچه هایشان را باز میکنند و یک لیوان چایی،یا یک بشقاب کیک یا میوه دستشان است دو حالت بیشتر ندارد...یا بچه شان دارد کار مهمی انجام میدهد یا خودشان کار مهمی با آنها دارند...در اتاقم باز شد و من کار مهمی انجام نمیدادم که مامان وارد شد.با یک بشقاب میوه یا یک لیوان چایی یادم نیست.فقط مامان وارد شد و گفت میخواهد یک راز به من بگوید.رازی ک همه ی مامان ها یک روز باید به دخترانشان بگویند.نشست روبرویم و آرام شروع کرد به حرف زدن:دخترها وقتی به یک سنی برسند،ماهی یک هفته یک دردی میپیچد توی دلشان و...راز بود.من خوشحال بودم که آنقدر بزرگ شده بودم که مامان آرام توی گوشم راز بگوید.مامان از درد و خون و ضعف گفت.اما نگفت که ماهی یک هفته علاوه بر دل درد و غیره دخترها حوصله ی خودشان را ندارند.بهانه گیر میشوند.حالشان از آدم های اطرافشان بهم میخورد.ژلوفن و آبجوش و عسل خوراکشان میشود.مامان نگفت سیخ جگر و پسته کفاف نمیدهد که دخترها در این مواقع یک شانه،یک آغوش امن میخواهند تا زار زار گریه کنند.و هیچکس نباشد که بپرسد چرا گریه!یک نفر باید در این مواقع باشد که شعورش بالا باشد بدون هیچ حرفی فقط گوش به فرمان باشد.باید درک کند وقتی خون از آدم میرود عقلش کار نمیکند و فقط دلش میخواهد یک نفر احساساتش را تقویت کند...من فقط خوشحال بودم که زودتر از تمام دخترهای دبستان این راز را فهمیده ام...بعد که بزرگترتر شدم،وقتی رازم عملی شد به خودم قول دادم اگر روزی پسردار شدم،وقتی پسرم توی اتاقش نشسته و کار مهمی نمیکند،یک فنجان چایی برایش ببرم و بگویم کار مهمی دارم.باید یک راز به تو بگویم:دخترها در ماه یک هفته اش را خر میشوند.خر نه به معنای اینکه گوش در بی Life is Good...
ما را در سایت Life is Good دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marymaghbola بازدید : 94 تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1401 ساعت: 1:45

در گیرودار 40سالگی بعد از یک روز سخت کاری و خلاصی از ترافیک به خانه می آیی درب را باز میکنی منتظر نگاه خندانش هستی همین هم می شود همان لبخند همیشگی که تورا از هر خستگی روزانه رها می کند به این فکر میکنی که چقد سختی کشیدی چقد تنهایی کشیدی تا بتوانی این روزها را کنارش باشی و کنارت باشد کتت را درمی آوری آبی به صورت میزنی برایت چای میریزد از همان هایی که دووس داری و عطر هل دارد می نشیند کنارت پیشانی اش را میبوسی حس داشتن آرامش در کنارش همانی که همیشه میخواستی اما ناگهان خانه چقد آرام به نظر می رسد امروز از آن دخترک بازیگوشه لجبازه همیشگی انگار خبری نیست سراغ دخترت را میگیری به اتاقش میروی میبینی کنج تخت در خودش مچاله شده کنارش مینشینی در آغوشش میگیری به چشمانش نگاه میکنی قلبت درد میگیرد از این چشمان غم آلود حال دخترکت را میپرسی دخترت اما طفره می رود از جواب دادن و تو همچنان مشتاق دانستن آخرسر لب باز می کند می گوید پدر! من عاشقش بودم اما او عاشقم نبود مهربان بودم برایش اما او سنگدل ترین بود بامن و قطره اشک گرمی از گونه اش جاری می شود پشت انگشتانت را به روی گونه اش میکشی در یک لحظه انگار زمان از حرکت می ایستد دلت میلرزد میروی به بیست سال قبل گذشته هایی که فراموش کرده بودی یادت می آید بیست سال قبل... جایی... زمانی... روزی... مکانی... دختری گفته بود دووستت دارم و تو گفته بودی دوستت ندارم دختری مهربان بود برایت و تو نهایت سنگدلی را بااو داشتی... آررری... تو او را در بیست سال پیش جا گذاشتی اما دنیا عجیب تکرار می شود.... Life is Good...
ما را در سایت Life is Good دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marymaghbola بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1401 ساعت: 1:45

باید بگویم آنقدر ژلوفن بخور که خوابت ببرد مامان ها وقتی یکدفعه در اتاق بچه هایشان را باز میکنند و یک لیوان چایی،یا یک بشقاب کیک یا میوه دستشان است دو حالت بیشتر ندارد...یا بچه شان دارد کار مهمی انجام میدهد یا خودشان کار مهمی با آنها دارند...در اتاقم باز شد و من کار مهمی انجام نمیدادم که مامان وارد شد.با یک بشقاب میوه یا یک لیوان چایی یادم نیست.فقط مامان وارد شد و گفت میخواهد یک راز به من بگوید.رازی ک همه ی مامان ها یک روز باید به دخترانشان بگویند.نشست روبرویم و آرام شروع کرد به حرف زدن:دخترها وقتی به یک سنی برسند،ماهی یک هفته یک دردی میپیچد توی دلشان و...راز بود.من خوشحال بودم که آنقدر بزرگ شده بودم که مامان آرام توی گوشم راز بگوید.مامان از درد و خون و ضعف گفت.اما نگفت که ماهی یک هفته علاوه بر دل درد و غیره دخترها حوصله ی خودشان را ندارند.بهانه گیر میشوند.حالشان از آدم های اطرافشان بهم میخورد.ژلوفن و آبجوش و عسل خوراکشان میشود.مامان نگفت سیخ جگر و پسته کفاف نمیدهد که دخترها در این مواقع یک شانه،یک آغوش امن میخواهند تا زار زار گریه کنند.و هیچکس نباشد که بپرسد چرا گریه!یک نفر باید در این مواقع باشد که شعورش بالا باشد بدون هیچ حرفی فقط گوش به فرمان باشد.باید درک کند وقتی خون از آدم میرود عقلش کار نمیکند و فقط دلش میخواهد یک نفر احساساتش را تقویت کند...من فقط خوشحال بودم که زودتر از تمام دخترهای دبستان این راز را فهمیده ام...بعد که بزرگترتر شدم،وقتی رازم عملی شد به خودم قول دادم اگر روزی پسردار شدم،وقتی پسرم توی اتاقش نشسته و کار مهمی نمیکند،یک فنجان چایی برایش ببرم و بگویم کار مهمی دارم.باید یک راز به تو بگویم:دخترها در ماه یک هفته اش را خر میشوند.خر نه به معنای اینکه گوش در بی Life is Good...
ما را در سایت Life is Good دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marymaghbola بازدید : 102 تاريخ : جمعه 2 دی 1401 ساعت: 21:42

در گیرودار 40سالگی بعد از یک روز سخت کاری و خلاصی از ترافیک به خانه می آیی درب را باز میکنی منتظر نگاه خندانش هستی همین هم می شود همان لبخند همیشگی که تورا از هر خستگی روزانه رها می کند به این فکر میکنی که چقد سختی کشیدی چقد تنهایی کشیدی تا بتوانی این روزها را کنارش باشی و کنارت باشد کتت را درمی آوری آبی به صورت میزنی برایت چای میریزد از همان هایی که دووس داری و عطر هل دارد می نشیند کنارت پیشانی اش را میبوسی حس داشتن آرامش در کنارش همانی که همیشه میخواستی اما ناگهان خانه چقد آرام به نظر می رسد امروز از آن دخترک بازیگوشه لجبازه همیشگی انگار خبری نیست سراغ دخترت را میگیری به اتاقش میروی میبینی کنج تخت در خودش مچاله شده کنارش مینشینی در آغوشش میگیری به چشمانش نگاه میکنی قلبت درد میگیرد از این چشمان غم آلود حال دخترکت را میپرسی دخترت اما طفره می رود از جواب دادن و تو همچنان مشتاق دانستن آخرسر لب باز می کند می گوید پدر! من عاشقش بودم اما او عاشقم نبود مهربان بودم برایش اما او سنگدل ترین بود بامن و قطره اشک گرمی از گونه اش جاری می شود پشت انگشتانت را به روی گونه اش میکشی در یک لحظه انگار زمان از حرکت می ایستد دلت میلرزد میروی به بیست سال قبل گذشته هایی که فراموش کرده بودی یادت می آید بیست سال قبل... جایی... زمانی... روزی... مکانی... دختری گفته بود دووستت دارم و تو گفته بودی دوستت ندارم دختری مهربان بود برایت و تو نهایت سنگدلی را بااو داشتی... آررری... تو او را در بیست سال پیش جا گذاشتی اما دنیا عجیب تکرار می شود.... Life is Good...
ما را در سایت Life is Good دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marymaghbola بازدید : 102 تاريخ : جمعه 2 دی 1401 ساعت: 21:42